مانی مانی ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه سن داره

مانی ، زندگی ِ مامانی و بابایی

پائیز 91

سلام عسلی .خوبی نازکم .تو این پست دوست داشتم چندتا عکس ازت بذارم .تو یکی داری مثل آقاها روی تابت درس می خونی ، تویکی مثل گل پسرها روی صندلی سبزت نشستی و چند تا عکس خوشگل تابستانه کنار دریا .واسه من و بابایی که هر کدومش یه دنیا عشق و خاطره است .بوس این عکس و عکس بعدی ساحل شهسواره ، 12مهر 92.خاله رویا و عمو بابک و بردیا جون پنجشنبه و جمعه پیش ما بودن و صبح جمعه حوالی ساعت ده و نیم صبح با هم رفتیم کنار دریا .   این عکس هم آبان 92 و شما روی تاب نشسته بودی و به شما گفتم مانی جون درس بخونیم و شما هم گفتی دس بعد کتاب میوه ها رو دادم و شما هم متفکرانه شروع کردی به مطالعه .جونم این عکس غروب روز سه شنبه سوم آذر 92 که صن...
5 دی 1392

سلام اول

سلام مامانی . امروز وبلاگتو افتتاح کردم . تا امروز توی دفتر خاطراتت برات می نوشتم ولی همش دوست داشتم خاطراتت با عکس های مرتبط با اونها ذخیره بشه .امیدوارم بتونم طوری برات بنویسم که بعدا از وبلاگت لذت ببری عسلم . ولی همیشه اینو یادت باشه که من و بابایی عاشقتیم . ...
4 دی 1392

یلدای 92(دومین یلدای عشقم)

سلام قشنگ مامانی و بابایی.عزیزم یلدات مبارک . دیشب آخرین شب ِ پائیز 92 (شنبه 92/9/30) ما خونه خانم واحدی مادرجون کیارش دعوت شده بودیم . دومین یلدای پسرم .تا رسیدیم زنمو اومد به استقبالت و بعدش هم همه مهمونهایی که اونجا بودند تا آخر شب باهات بازی کردند.قبل از رفتن با بابایی انار خوردین و ازت پرسیدم چی خوردی ؟ شما هم با اون زبون خوشگلت گفتی انا ، و تا شب هم هر کسی ازت می پرسید چی خوردی ؟ میگفتی انا. قبلا میگفتی an فقط اول هر چیزی رو میگی ولی هر روز که میگذره داری پیشرفت میکنی . دیشب تو راه رفتن یکی یکی اسم عموها و خاله ها رو گفتم و شما تکرار کردی ،فسید ، و ، حامِ ، میم ،شهیم،و ... که من و بابایی کلی دورت گشتیم .اونجا پسر عموی زنمو خوند...
4 دی 1392
1